میگن یه روز یه خاتون زیباروی با یک کاروان کبکبه و دبدبه از کنار مزار حافظ می گذشت ... تو دلش گفت بذار یه فال بگیرم ، ببینم این همه حافظ حافظ می گن، چی تو چنته داره! ... 

تفالی زد و این شعر اومد که

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه ربایان برو دوشش باد 

 خاتون خندید و گفت باشه حافظ ، دفعه بعد که از اینجا رد شدم، بوسه ای مهمانت می کنم. گذشت و سال بعد، گذار خاتون باز اونطرف ها افتاد و باز هوای فال و ... این بار حرف حافظ این بود که

 سر مست در قبای زرافشان چو بگذری

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

خاتون گفت: اِ ... چه یادته حافظ جان! صبر کن، دفعه بعد حوالی بهار  بر می گردم ...  همه مست و غزلخوان ، دو تا بوست می کنم به جای یکی!... 

خلاصه گذشت و گذشت و بهار شد و خاتون باز بر سر مزار حافظ و ...  فال گرفت و به این شعر رسید : 

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم 

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک!

خاتون دید نه! انگار حافظ دست بردار نیست، این بار هم وعده داد که الان که باید برم  وقتی برگردم سه بار به نشان سپاس قبرت رو می بوسم و ...  سال بعد هم باز این قصه تکرار شد و ...

 این بار حافظ سر شکایت  برداشت 

 سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من 

ادا اگر نکنی قرضدار من باشی!

خاتون که اینو شنید مستانه خندید و چند بار دور حافظ گشت و اون بارگاه رو غرق بوسه کرد ...


می پرسی سال بعد فالش چی بود؟! درست نمی دونم، لابد این بوده  

بداد لعل لبت بوسه ای به صد زاری

گرفت کام دلم زو به صد هزار الحاح



پانوشت : 
 بیچاره حافظ!